کارآموزی ام تمام شد. قرار بود چیزهای زیادی در رشته مهندسی یاد بگیرم، یاد گرفتم ولی نه بدرد بخور.
اما چیزهای غیر مهندسی زیادی یاد گرفتم. اینکه انسان ها چقدر میتوانند مهربان باشند چقدر میتوانند شما را دوست داشته باشند چقدر میتوانند کمک حال شما باشندف دقیقا همان انسان هایی که دیگران وقت زیادی با آن ها بودند شخصیت این افراد را بد توصیف میکنند.
وقتی به عنوان یک کاراموز وارد محیطی میشوی باید فقط گوش بدهی، دیگران هم همین انتظار را ازت دارند.
حرف نزن فقط گوش کن و یاد بگیر
در همین موقع است که دیگران احساس میکنند باید به تو اموزش بدهند زندگیشان را تجربه هایشان را و تو باید مشتاق باشی.
آدم ها وقتی حرف برای گفتن دارند احساس خوبی به آنها دست میدهد ،احساس شنیده شدن
در این کاراموزی شاید چیزی در مورد درس هایی که خوندم یاد نگرفتم ولی یاد گرفتم سکوت کنم و گوش بدم چون همیشه ایم من نیتم که مهم هستم بگذار دیگران هم اندکی خوشحال باشند.
دیروز نتونستم بنویسم، نه اینکه وقت نداشته باشم یا لب تاپم خراب باشه نه ، چون حال نداشتم
خیلی ها نوشتن را سخت میدانند خیلی ها هم میگویند هروقت میخواهند آرام بشوند شروع به نوشتن میکنند در هر صورت من جز هیچ یک از این دو گروه نیستم. من سبک و راحت مینویسم هرچی بر ذهنم می آید ولی اگر حالمم خوب نباشه نمینوسم چون ذهن آرام حرف های بهتری برای گفتن دارد.
خیلی از آدم های پولدار یا به قول خودمان موفق اصلا دست به قلم نمیشوند، انها منشی و کارکنان زیادی دارند تا برایشان نامه بنویسند و هزاران کار دیگر ولی من نویسندگی را یک تفریح مفید برای خودم میدانم نمیگویم نویسنده خوبی هستم ولی وقتی شروع به نوشتن میکنم دیگر خودم نیستم و این سبک من است
چون شاید دیوانم، دقیقا نمیدانم مثل این میماند شما بروید نوازندگی و یک نفر به شما بگوید "به نظرت یک ساز یاد نگیرم" و شما او را ترغیب به این کار بکنید و وقتی طرف دلیلش را پرسید جز حال خوب چیز دیگری ندارید برایش بگویید.
نوشتن و هنر چیزی از جنس تجربه است. مثل شمال است اگر کسی بگوید شمال چطوریه شما میگویید خوب است همین و بس نمیتوانید زیبایی و حس و حالش را برای او تعریف کنید باید برود و ببیند.
نوشتن نیز این شکلی است. وقتی مینویسی یک لحظه هایی مکث میکنی و میگویی واقعا تو اینها را میگویی؟ یا ناگهان متوجه میشوی چقدر بد حرف میزنی یا چقدر منفی نگری یا .
یادم است زمانی هر روز صبح بلند میشدم و یک صفحه مینوشتم بعد از یک مدتی یک چیز جالب فهمیدم
من در حین نوشتن بارها از کلمه باید استفاده میکردم
باید صبحا زودتر بلند شوم
باید بیشتر تلاش کنم
باید بیشتر درس بخوانم
باید پول بیشتر در بیاورم
باید.
آن روز فهمیدم چرا اینقدر پریشانم، دوستان من با خودم خوب حرف نمیزدم
البته که برای خودشناسی راه های زیادی وجود دارد ولی این را بدانید بعد از یک مدت که کتاب زیاد خوانید یا زیاد فکر کردید تنها چیزی که میتواند شما را راضی و تخلیه کند نوشتن است
دانلود آهنگ In The End – Tommee Profitt & Mellen Gi Remix
اولین بار هیچکس نگاهت نمیکند
وقتی برای اولین بار کاری را شروع میکنی هم هیجان انگیز است و هم ترسناک. هیجان انگیز چون کار جدیدی را قرار است انجام بدی و برایت تازگی دارد، ترسناک است چون برای کسی جز خودت نمینویسی.
این میل ما به دیده شدن است که اولین ها را اینقدر سخت میکند. دوست دارم زیاد بنویسم، دوست دارم هرچه به ذهنم میاد بنویسم و چقدر خوب که هزاران ایده در مورد حرف زدن داریم.
خب برای معرفی همانطور که از اسم وبلاگم مشخص است یک گرگ تنها هستم. شاید به خاطر اینکه هنوز مجردم این اسم را انتخاب کردم، نمیدانم ولی این را بدان که خیلی هم اجتماعی هستم و هر ازچندگاهی به لوسی متهم میشوم.
اما برای شروع فقط همین را بدان که اسم من محمدعلی است. اسم شما را هم نمیپرسم چون بعید میدونم کسی این مطلب را بخواند
ولی اگر اتفاقی این مطلب را دیدی و حوصله داشتی اسمتو بنویس تا لبخندی که موقع تایپ کامنت داشتی را منم بزنم.
محمدعلی هستم یک گرگ تنها
سلام ای یار هیچوقت ندانسته من
برایت اینجا مینویسم چون احتمالا نمیخوانی و حتی اگر بخوانی نمیدانی که برای تو نوشته ام و نمینویسم برای تو یا برای وبلاگ یا برای مخاطبانش که برای دل مینویسم و چه خوشتان بیاید چه خوشتان نیاید حرف دل باید زده بشود.
تا انجایی که من یادم می امد میگفتند پسر باید حیا داشته باشد( البته برای دختر هم می گفتند ولی من دختر نبودم که به من بگویند ولی قول خواهم داد در دنیای بعدی اگر خدا قسمت کرد و ماده ای شدم از اون قضیه هم برایتان بنویسم البته اگر سم نداشتم). خب من پسر با حیایی بودم و گوگولی. از اون گل پسرهای دوست داشتنی مامان که همه مامانای دیگه مرا به فرزندان به گفته آنان ناخلف نشان میدانند.
هیچوقت با خانوم های عزیز کاری نداشتم و خب انها هم با من کاری نداشتند. نمیدانم از این بابت باید خوشحال باشم یا ناراحت در هر صورت حسرت میخوردم نه؟ اگر همه زندگیم با جنس مخالف بود که حرف ها و حدیث های خودش را داشت و اگر هم مثل الان بودم احساس تنهایی و اینکه از زندگی نهایت استفاده را نمیکنم.
من برای حیا جنگیده بودم. برای خوبی. برای پاکدامنی. مگر انتظار زیادی بود همچین چیزی را خواستن؟ اما زمانه عوض شد و دیگر افکار من سنتی بود و کیه که پسر سنتی را دوست داشته باشد؟ خیلیا؟ گمون نمیکنم ، چون منافعشان در خطر می افتد البته که اگر دستم در جیب خودم بود و دست به خرج داشتم قضیه فرق میکرد اما از بد روزگار نبود.
داشتم به انسان های فقیری نگاه میکردم که کسی نگاهشان نمیکند
کسی دوستشان ندارد
کسی احترام بیش از انسان بودن ( البته شاید) به آنها نمیگذارد
آنطرف قصه اما قضیه فرق دارد
ادم ها دوست داشتنی و محبوب هستند و طرفداران بسیار و ظواهری پر زرق و برق و.
نه اینکه این ویژگی ها را نداشته باشند اتفاقا ممکن است به احتمال زیاد واقعا چنین شخص باحالی باشند ولی خوش شانسی هم تاثیر کمی نداشته برایشان ( فعل حذف شده انگار)
اینان قوانین زندگی است و ما نیز معمولا دنبال یکی از این جنس خوب ها هستیم تا خودمان را بچسبانیم به آنها و ما هم اندکی آنهایی شویم.
چی دارم میگم دقیقا نمیدانم ولی گویا اصن در مورد عشق غریبم چیزی نگفتم
احتمالا به خاطر همین دلایل هم هست که الان پیشم نیست در هر صورت حرف بسیار شد بگذار قسمت دوم برایت کاملش میکنم
مرسی
امروز بدون هیچ دلیلی ساعت 4 صبح از خواب ناز بیدار شدم و همینطور یک دفعه ای دلم گرفت و احساس کردم چقدر من تنهام. عجیب نیست؟ ساعت چهار صبح؟ بدون هیچ مقدمه ای؟ بدوناینکه خواب عاشقانه ای ببینم؟
یادمه جایی میخواندم یکی از نشانه های افسردگی خواب زیاد است، آن موقع که این مطلب را خواندم استدلالم این بود که بالاخره وقتی ناراحتی و نا امید دلیلی برای بیدار شدن نداری. زندگی برایت اینقدر زیبا نیست که بخواهی چشم باز کنی و با آغوش باز پذیرایش باشی اما.
دیشب داشتم فکر میکردم این چه دردی است که از فرط دل گرفتگی خوابت نبرد. چقدر درد آور است بخواهی سرت را بذاری و بری به عالم رویا تا یادت رود سختی و پیچ و خم های زندگی را ولی نتوانی. دردناک است.
احتمالا اسمش را میذاری بیخوابی و درمانش را هم یک قرص خواب با لیوانی از آب گوارا تجویز میکنی اما بی خوابی چیز دیگر است وقتی مشکلی نداری و خوابت نمیبرد این که من تجربه کردم از دل بود.
انگار تمام سلول ها و اعضای بدنم میرفتند برای دلداری حال دلم و اصلا برایشان مهم نبود من فردا هزارتا کار دارم و الان وقت مناسبی نیست. منم با اون همدردی کردم. گناه دارد دل بیچاره هرچند الان خسته تر از آن هستم که بخواهم به فکر او باشم
انسان های بی برنامه معمولا روال پوچ و رو به زوالی را در نظر میگیرند و اینکه این کار را از عمد نمیکنند. آنها وقتی به خود می آیند میبینند ساعت ها در فضای مجازی بودند یا ساعت ها به جایی زل زده اند. وقتی تصمیم میگیرند بروند کاری مهم انجام بدهند با بی برنامگی که دارند کار را کامل جلو نمیبرند.
برای فردی مثل من که مدیریت میخواند این موضوع خیلی حیاتیست که اول از همه زندگی خودم را مدیریت کنم.
قطعا برنامه نوشتن نباید زندگی رباتگونه و یکنواخت و خسته کننده ای برای شما رقم بزند بلکه باید برای ذهن شما این پیشفرض را قرار بدهد که میدانید دارید چیکار میکنید و چه چیزهایی برای شما اولویت هستند
این تب خواندن کتاب های روانشاسی زرد درست است که به کتابخوانی و سرانه مطالعه ما کمک کرده و من از این بابت خیلی خوشحالم ولی عوارض خود را هم داشته است مثلا همه میدانند باید برای هدف جنگید، باید برنامه ریزی داشت، باید مثل ه باشی تا خورده نشی، باید قورباغه ات را قورت بدی و
خب این موضوع باعث شده همه بخواهند در زمینه هدف گذاری یا برنامه ریزی سطح متفاوتی از دیگران را نشان بدهند و نتیجه؟
همه چیز زندگی ما تبدیل شده به تلاشی برای رسیدن به موفقیت
میگوییم آرامش نداریم؟ جواب: بگذار موفق بشوی آرامش هم بدست میاری
میگوییم احساس تنهایی میکنیم: جواب : بگذار موفق شوی همه میایند سمتت
میگوییم برای خانواده وقت نمیگذاریم: جواب بگذار موفق شوی همش با خانوادت میشوی
من منکر این موضوع نمیشوم که موفقیت باعث میشود خیلی چیزهای نداشته را بدست آوریم و حتی کاملا موافق هستم که برای رسیدن به هر قله ای باید سختی و رنج رسیدن به ان را هم نیز تحمل کرد اما.
این را به این خاطر میگویم که باید بین چهار ساعت مطالعه برای هدفی تصمیم گرفتم چهار ساعت در کنار خانوادم و عزیزانم باشم و کمی بیشتر به انها عشق بورزم
کارآموزی ام تمام شد. قرار بود چیزهای زیادی در رشته مهندسی یاد بگیرم، یاد گرفتم ولی نه بدرد بخور.
اما چیزهای غیر مهندسی زیادی یاد گرفتم. اینکه انسان ها چقدر میتوانند مهربان باشند چقدر میتوانند شما را دوست داشته باشند چقدر میتوانند کمک حال شما باشندف دقیقا همان انسان هایی که دیگران وقت زیادی با آن ها بودند شخصیت این افراد را بد توصیف میکنند.
وقتی به عنوان یک کاراموز وارد محیطی میشوی باید فقط گوش بدهی، دیگران هم همین انتظار را ازت دارند.
حرف نزن فقط گوش کن و یاد بگیر
در همین موقع است که دیگران احساس میکنند باید به تو اموزش بدهند زندگیشان را تجربه هایشان را و تو باید مشتاق باشی.
آدم ها وقتی حرف برای گفتن دارند احساس خوبی به آنها دست میدهد ،احساس شنیده شدن
در این کاراموزی شاید چیزی در مورد درس هایی که خوندم یاد نگرفتم ولی یاد گرفتم سکوت کنم و گوش بدم چون همیشه این من نیستم که مهم هستم بگذار دیگران هم اندکی خوشحال باشند.
دوست دارم کمی آرام بخوابم
کمی بی دغدغه
کمی بدون هیچ فکر و خیالی
بدون هیچ مزاحمتی
خواب راه فرار خوبی است از فکر نکردن
و فکر کردن واااااای چه کار بزرگی است
به هرچه فکر مکینی میفهمی باید به چیزهای دیگری هم فکر کنی
فکر کنی و فکر کنی و فکر کنی
اینقدر که دیگر کلافه میشوی
میفهمی فقط مرگ تو را نجات خواهد
میبینی که دنیا به فکر کردن اهمیت نمیدهد
هر کس دنبال چیزی متفاوت است
تو اعتراض میکنی
که چی؟ که چی این همه هیاهو و عجله
برای چی؟ برای کی؟
خدا تو فقط این رو میخوای؟
حکمت از این همه نظم و بلان و بهمان همین بود؟
اندکی نماز و اندکی گریه؟ یا صبح تا شب دویدن به آن سو و این سو برای زنده ماندن؟
که مگر فرقی دارد کفتری با من؟
که مگر فرقی دارد کفتاری با من؟
همه به یک سان میمانیم اماا
من درد دارم
دردم درون تکه استواخی سفت است
که مکثی ندارد
که سوال دارد
که جواب ندارد
که من فقط میخوابم
که او بیدار است
تا نفهمم که او چه میگوید
جهل چیز زیبایی است
من فقط آرام میخوابم
درباره این سایت