امروز بدون هیچ دلیلی ساعت 4 صبح از خواب ناز بیدار شدم و همینطور یک دفعه ای دلم گرفت و احساس کردم چقدر من تنهام. عجیب نیست؟ ساعت چهار صبح؟ بدون هیچ مقدمه ای؟ بدوناینکه خواب عاشقانه ای ببینم؟ 

 

یادمه جایی میخواندم یکی از نشانه های افسردگی خواب زیاد است، آن موقع که این مطلب را خواندم استدلالم این بود که بالاخره وقتی ناراحتی و نا امید دلیلی برای بیدار شدن نداری. زندگی برایت اینقدر زیبا نیست که بخواهی چشم باز کنی و با آغوش باز پذیرایش باشی اما.

 

دیشب داشتم فکر میکردم این چه دردی است که از فرط دل گرفتگی خوابت نبرد. چقدر درد آور است بخواهی سرت را بذاری و بری به عالم رویا تا یادت رود سختی و پیچ و خم های زندگی را ولی نتوانی. دردناک است.

 

احتمالا اسمش را میذاری بیخوابی و درمانش را هم یک قرص خواب با لیوانی از آب گوارا تجویز میکنی اما بی خوابی چیز دیگر است وقتی مشکلی نداری و خوابت نمیبرد این که من تجربه کردم از دل بود.

 

انگار تمام سلول ها و اعضای بدنم میرفتند برای دلداری حال دلم و اصلا برایشان مهم نبود من فردا هزارتا کار دارم و الان وقت مناسبی نیست. منم با اون همدردی کردم. گناه دارد دل بیچاره هرچند الان خسته تر از آن هستم که بخواهم به فکر او باشم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها